چشمه ها اشک زمینند که از سینه خاک در پسِ فاجعه گریه ا بر چون شیاری برخ خسته دشت گرد صد خاطره را میشویند دختری کوزه به دست دامنش پر شده از دانه باران سرشک سوی تنهایی من میآ ید همه جا رنگ غروب است و پریشانی طوفانی سرد کوزه اش را چه صبور میکند پرز تن خسته آب من چه شادم که مرا میبرد از دامن دشت سوی آرامش یک کلبه گرم...... بهنام رحیمی 2016
The Girl with the Jug
The springs are the earth's tears, Shed from the bosom of soil, In the aftermath of a tragedy. Like furrows on a weary plain, They wash away a hundred memories. A girl with a jug in hand, Her skirt filled with the seeds of rain's sorrow, Comes towards my solitude. Everywhere is the color of dusk, and the disarray of a cold storm. How patiently she fills her jug With the tired water's threads. How happy I am that she takes me from the plain's edge, Towards the tranquility of a warm hut... Behnam Rahimi 2016